بـــــــاغ
دیروز که جمعه بود به همراه مامان جون و خاله جون و عمو حمید ودایی مسلم رفتیم باغ دماوند دختر گلم از صبح که بیدار شدی یه سره می پرسیدی کی میریم باغ وبالاخره ساعت ٢ خاله جون زنگ زد که حرکت کنیم ساعت ٥ رسیدیم دماوند البته یه خورده تو را ه وایستادیم تا دایی ب یاد دیر شد . شما و امیر از لحظه ای که رسیدیم شروع کردید به بازی و کلی بهتون خوش گذشت ما بزرگترها هم مشغوله چیدن البالو بودیم توی استخر باغ پر از بچه قورباغه های ریز بود شما هم اونارو گرفتی و ریختی توی قوطی اب وبا خوشحالی میگفتی که ماهیه سیاه گرفتم هر &...
نویسنده :
مامانی
18:24